مرحوم حیدر رقابی فرزند مرحوم رمضان رقابی از منسوبین زنده یاد حسن شمشیری از یاران با وفای دکتر مصدق بود. حاج حسن شمشیری در ضلع جنوب شرق سبزه میدان صاحب یک رستوران چلو کبابی بود و از آنجا که به همراه بازاریان مشهور آن روزگار همچون "حاج محمود مانیان ، لباسچی و ..." به حمایت دولت مصدق برخاسته بود بسیاری از سیاسیون آن روزگار با او مراوده داشتند و مرحوم رمضان رقابی به عنوان دخل دار چلو کبابی شمشیری مشغول به کار بود و با آن آشنایی داشت. مرحوم شمشیری شوهر خاله حیدر رقابی بود و رقابی همراه با شمشیری از دولت مصدق حمایت کرد.
مرحوم حیدر رقابی متخلص به "هاله" صاحب کتاب "آسمان اشک" که "عبدالرحیم جعفری"، مدیر وقت انتشارات امیرکبیر و ناشر کتاب آسمان اشک می گوید: اوایل سال 1329 در کوران مبارزات مردم و دولت و احزاب چپ و راست با جوان پر شوری آشنا شدم به نام حیدر(علی) رقابی متخلص به هاله از خویشاوندان آقای بیژن ترقی فرزند حاج محمد علی ترقی مدیر کتاب فروشی خیام. ملی گرایی بود شوریده و شیفته دکتر مصدق جوانی بود فروتن،مومن، معتقد و در مبارزات سیاسی سخت فعال و دفتر شعری داشت که آن در هزار نسخه به نام آسمان اشک به چاپ رسید.
"مرحوم بیژن ترقی" درباره نسبت خود با آقای رقابی می گوید: «ما دو کودک هم سن و سال بودیم که از آغاز طفولیت اکثرا در خانه پدر بزرگ یکدیگر را ملاقات می کردیم . مادرانمان دختر عمو بودند ... او از آنجایی که طبعی حماسی و مبارزه جو داشت به زودی در ردیف طرفداران دکتر مصدق و حزب جبهه ملی درآمده پیوسته در کنار سیاسیون استعداد شاعری را به کار منظومه های وطنی و حماسی گرفته، با شور و هیجان در جلسات با صدایی رسا و کلماتی آتشین اشعار خود را در پشت بلندگوها به گوش هم رزمان خود می رساند. آن زمان که مصدق را در فشارهای سیاسی انداخته بودند در جلو گروه مصدقیان فریاد می زد:
(باز هم توده ای دق کند دق/ باز هم زنده دکتر مصدق/ از چه باشی ز بیگانه دلخوش/ مرگ بر پرچم داس و چکش)
او جوانی شجاع و رشید و موجودی پاک و بی شائبه بود چنان که بارها به علت احساسات تند یکه و تنها در صدد به هم ریختن بساط مخالفین برمی آمد، به همین جهت به دفعات مکرر مجروح و خونین راهی بیمارستان می شد، ولی دست مبارزه نمی کشید. بالاخره با بروز وقایع 28 مرداد از آنجا که در جست و جوو دستگیری او بودند،به ناگزیر او را در خانه شمیران که تابستان ها به آنجا می رفتیم مخفی کرده، ولی با شورای خانوادگی و پشتیبانی حسن شمشیری شوهر خاله او او را مخفیانه ازکشور خارج کردند.»
آقای ترقی می گوید: «شب قبل از حرکت از تهران جهت خداحافظی مخفیانه به منزل استاد مجید وفادار موسیقیدان مشهور و دوست هنرمند خود می رود. مرحوم وفادار آهنگ جدیدی ساخته بود برای او می نوازد، او همان شب شعر زیبا و حماسی مرا ببوس را که یکی از شاهکارهای ترانه سرایی در زمینه اشعار وطنی است و حاوی مضامین پر شور و حال او در شب جدایی از وطن و خداحافظی از نامزد دانشکاهی خود بوده می سراید . این ترانه از دل برخاسته که شاعر هنگام وداع به یاران خود پیام برافروختن آتش ها در کوهستان ها را می دهد. و در جایی دیگر آقای ترقی بیان کردند که مرحوم رقابی آن روز ها ازتهران خارج نشده و یک سال در تهران مخفی بود و در نیمه دوم سال 1333 به صورت غیر قانونی و مخفیانه از کشور خارج شد. این ترانه از چنین کلمات آتشین و مضامین پر احساس برخوردار است که در تاریخ سروده های میهنی بی نظیر و جاودان خواهد ماند.»
"ایرج گیلانی" دوست صمیمی حیدر(علی) رقابی در مورد سن و سال وی می گوید: «با هاله شاعر جوان معاصر خوانندگان عزیز ما به خوبی آشنایی دارند وی اکنون بیست و پنجمین بهار زندگی خود را طی می کند و در آمریکا به گذراندن دوره دکترای حقوق اشتغال دارد.»
به این ترتیب می توان نتیجه گرفت رقابی متولد 1310و یا 1311 بوده است و در سال 1329 با هجده سال سن آن شعر را سرود و یا در سال 1334 درسن 23 سالگی آن را بر سر زبان ها انداخت.
ناصر انقطاع سردبیر سابق "روزنامه صبح ایران" در کتابی که درباره تاریخ پنجاه ساله ی فعالیت "پان ایرانیست ها" منتشر کرده، فصلی را به ترانه مرا ببوس حیدر رقابی اختصاص داده است او می نویسد: در شهریور 1332 از دانشگاه تهران بیرون آمدم. ولی بسیاری از پان ایرانیست ها و دانشجویان ملی، در این کانون خروشان بودند، اعضای همه ی سازمان ها و حزب های دسته های ملی در یک جبهه گرد آمده بودند. حیدر رقابی (هاله) را که پیش از 28 مرداد سازمان سربازان جبهه ملی را رهبری می کرد و ملت گرایی تند رو بود، به سمت مسئول کمیته نهضت مقاومت ملی دانشگاه تهران برگزیدند و حسین جلالی که مسئول شاخه پان ایرانیست ها در دانشگاه بود، با وی همکاری تنگاتنگی داشت. او جوانی بیست و دو- سه ساله بود و به پیروی از خوی و احساس روزهای جوانی، در گرو مهر دختری که همگام ملت گرایان در مبارزات ملی شدن صنعت نفت و سپس در نهضت مقاومت فعالیت داشت بسته بود. این دختر که تا امروز هیچ کس نام و نشانی ا او نمی داند، دختری هنرمند و شعر شناس بود و الهام بخش حیدر رقابی در آفرینش ترانه مرا ببوس شد.
در بخش مربوط به داستان ترانه مرا ببوس که در آن کتاب آمده می خوایم: مرحوم رقابی روزی به نویسنده گفت: من پیش از پیش از 28 مرداد با این دختر پیمان بسته بودم که پس از پایان دوران دانشگاه با او پیوند زناشویی ببندم. ولی اکنون بر سر دوراهی ایستاده ام، زیرا از یک سو به پیمان خود پای بندم و از سوی دیگر مسئولیت بزرگ و خطرناکی را پذیرفته و هماهنگ کننده ی نهضت مقاومت ملی در دانشگاه شده ام.
به او گفتم: عشق تو، از دست نخواهد رفت هم اکنون به ایران بیاندیش.
دمی خاموش ماند و سپس مرا نگریست و لبخند تلخی زد و گفت: من همین گونه می اندیشم.
چند روز پس از این گفتگو در آبان 1332 نخستین تظاهرات ضد رژیم پس از 28 مرداد در چهار راه پهلوی شاه رضا از سوی دانشجویان دانشگاه انجام شد، که بی درنگ زد و خورد با پلیس و سربازان فرماندار نظامی را به دنبال داشت و گروهی دستگیر شدند و حیدر رقابی از معرکه جست و از آن هنگام زندگی پنهانی خود را آغاز کرد. در همین کتاب و در ادامه روایات می خوانیم: سرانجام تظاهرات بزرگی در روز16 آذر ماه 1332 در دانشگاه تهران رخ داد و سربازان فرماندار نظامی به خلاف مقرارت، به درون دانشگاه و دانشگاه فنی ریختند و به انگیزه تیر اندازی آنان در راهروی این دانشکده سه تن دانشجو به نام های « قندچی، بزرگ نیا و شریعت رضوی» کشته و شماری در خور نگرش زخمی شدند.
در شب پیش از روزی که حادثه دانشگاه رخ دهد رقابی به چاپخانه مطمئنی می رود و اعلامیه " نهضت مقاومت" را چاپ می کند و به دوستان خود می رساند تا آن را پنهانی در سراسر تهران پخش کنند و چون حدس می زده که فردای آن شب، روزی توفانی خواهد بود، در ساعت دوازده شب همراه یکی از دوستان یک دل خود که از پان ایرانیست ها بود به دیدار دختر دلخواهش برای بدرود می رود زیرا می دانست که چه بسا دیگر نتواند او را ببیند. شب تاریک و سرد بود، دو تن یاد شده در حالی که بیم دستگیر شدنشان می رفت کوچه و کوی های یخ زده تهران پشت سر نهاده به سوی خانه مورد نظرش پیش می رفتند. پیش از رسیدن به خانه دلدار رقابی دو بیت نخست ترانه مرا ببوس را که می گوید: " مرا ببوس، مرا ببوس، برای آخرین بار، تو را خدانگهدار که می روم به سوی سرنوشت" را می سراید و برای دوست همراهش می خواند.
رقابی برای نخستین بار، در حالیکه هیچگاه اینگونه به دیدار دلبر خود نرفته بود به یاری دوستش از دیوار خانه بالا می رود و به آن سوی می پرد و این کار را به گونه ای انجام می دهد که هیچ آوایی بر نمی خیزد. مبادا پدر و مادر دختر بیدار شوند زیرا پدر و مادر دلدارش از بیم پلیس و فرماندار نظامی قدغن کرده بودند که دخترشان دیگر با حیدر روبه رو نشود. ولی نیروی عشق بسیار نیرومند تر و کوبنده تر از این قدغن ها بود.
دختر که چشم به راه او بود سایه ی وی را در تاریکی می شناسد و آهسته تر از او می رود تا واپسین لحظه دیدار با ریختن اشک هایی که یک جهان سخن در خود داشتند در سکوت سنگین نیمه شب در نهایت پاکی و صداقت سپری کنند. حیدر رقابی بعد ها به نزدیکانش گفت: پس از ده ها بار بوسیدن او از همان راه که آمده بودم بازگشتم و به یاری دوست پان ایرانیستم که در آن سرمای جانکاه نیمه شب چشم به راه من در تاریکی ایستاده بود از دیوار پایین آمده همراه با وی به پناهگاه خود رفتم.
رقابی در راه برگشت این چامه ی پر احساس را می سراید:
چو یک فرشته ماهم/ نهاده دیده بر هم/ میان پرنیان غنوده بود/ به آخرین نگاهش نگاه بی گناهش/ سرود واپسین سرود بود
او پس از رسیدن به پناهگاه ترانه مرا ببوس را تکمیل می کند و برای مجید وفادار می فرستد و مرحوم وفادار نیز تنها ظرف ده پانزده دقیقه آهنگ آن را می سازد ولی دیری نمی گذرد که حیدررقابی گرفتار پنجه ی ماموران تیمور بختیار می شود.
نخستین خوانندگان این ترانه دانشجویان ملت گرای دانشگاه تهران بودند که بر سر سفره هفت سین نوروز آن را خواندند در حالی که سراینده آن در زندان های زاهدی و تیمور بختیار بود.
ناصر انقطاع در دنباله معرفی خود از حیدر رقابی می نویسد : او در سال 1334 از ایران رفت و در کشور آمریکا سرگرم تحصیل در دانشگاه کلمبیا شد و در رشته حقوق بین الملل از این مرکز علمی لیسانس و فوق لیسانس خود را گرفت. ولی چون دست از ستیز با رژیم پس از کودتای 28 مرداد بر نمی داشت با سفارت ایران در آمریکا در گیر شد و زمانی که کارشکنی های سفارت عرصه را او تنگ کرد به ناچار به آلمان رفت و دوره ی دکترای فلسفه را در دانشگاه برلین گذرانید و در برلین هم خاموش نماند و سازمان دانشجویان ملی را پایه ریزی و هفته نامه ای به نام پیشوا را منتشر کرد.( این نامی بود که دکتر حسین فاطمی به مصدق داده بود) پایان نامه ای را که رقابی برای گذرانیدن آزمایش دکترای خود نوشت " مکتب انقلابی ملت ها" نام داشت و در آن پیش بینی کرده بود که سرانجام دو آلمان خاوری و باختری دوباره به هم خواهند پیوست.
"ویلی برانت" صدر اعظم آلمان، این پایان نامه را به صورت کتابی با هزینه خود چاپ کرد. دکتر رقابی سپس از آلمان دوباره به آمریکا باز گشت و در دانشگاه های این کشور با سمت استادی به تدریس حقوق بین الملل پرداخت.
ناصر انقطاع در دنباله این روایت بعد از اشاره به چگونگی خارج شدن حیدر رقابی از ایران و گذراندن دوران مختلف تحصیل او در آمریکا و آلمان، از دیداری که در ایران با این دوست قدیمی داشته می نویسد:
حیدر رقابی پس از انقلاب به ایران آمد در نخستین روزهای بازگشتش به دیدار او رفتم دیدار ما بسیار پر احساس و جالب بود هر دو می گریستیم بی انکه سخن بگوییم.
سرانجام از او پرسیدم پس از ان نیمه شب که واپسین دیدار با دلدار داشتی چه روی داد؟
گفت: ده روز پس از آن شب گرفتار شدم و مدتی دراز در زندان گذرانیدم و با کوشش خانواده ام آزاد شدم. دوباره دست به فعالیت زدم و باز به دام افتادم تیمور بختیار، حاج حسن شمشیری و پدر مرا که برای آزادی ام می کوشیدند، فرا خواند و گفت: حیدر یا باید از ایران برود یا او را می کشیم!
دکتر رقابی افزود در شب بدرود به معشوقم گفتم که اگر مرا گرفتند هرگر به دیدنم میا. او سپس آهی کشید و گفت، هنور نمی دانم در درازای بیست و چهار سالی که در برون مرز بودم چه بر سر او آمده است و چه بر او گذشت آیا او را گرفتند؟ آیا در صورت گرفتاری شکنجه اش کردند؟ ویا او را کشتند؟ زیرا دیگر او را ندیدم و از او خبری نیافتم تا بدان که آیا او می دانست که این ترانه مرا ببوس را برای او ساخته ام یا نه؟
ناصر انقطاع در بخشی از کتاب خود جدا از شرح دوستی و مراودت خود با حیدر رقابی آنچه که به سرودن شعر مرا ببوس مربوط می شود در ضمن اشاره ای دارد به ماجرایی که به نوعی با یک بیت از این ترانه پیوند می یابد. ماجرای آتش افروزی طرفداران دکتر مصدق در بلندی های قلعه توچال و پس قلعه در شمال تهران.
در روز 29 خرداد ماه سال 1333 یعنی نخستین خرداد پس از کودتای 28 مرداد ( که سومین سالگرد خلع ید از شرکت نفت انگلیس و ایران بود) گروهی از جوانان ملی و پان ایرانیست ها بر آن می شوند که در بلندی های شمال تهران « پس قلعه ، آبشار دوقلو، توچال و فرح زاد» آتش بیفروزند تا نمادی باشد از پی گیری کوشش های ملیون و زنده نگه داشتن یاد روز 29 خرداد 1330
ناصر انقاع در ادامه و بعد از توضیح اینکه قبلا گروه های چپ و عمدتا حزب توده، باشگاهی برای کوهنوردی به نام الوند در خیابان شاه آباد، " باشگاه نیرو و راستی" با مدیدریت خانم منیر مهران راه انداخته بودند و از این طریق نیز اعضای جوانی را به حزب و گروه خود جذب می کردند، می نویسد ملت گرایان که می دانستند که داشتن چنین باشگاهی برای گردآوری جوانان ملی کوهنورد نیز بایسته است و چه بسا که در روز های ویژه ای برای ایشان کارساز باشد به ابتکار جوانی به نام اردو خانی که یکی از کوهنوردان برجسته بود، باشگاه کوهنوردی البرز را بنیاد نهادند. جایگاه موقت این باشگاه مبل فروشی او بود که به نام مبل فروشی جوان در تقاطع خیابان سعدی و شاه رضا، رو به روی پمپ بنزین قرار داشت به گفته دیگر، مبل فروشی اردو خانی پاتوق و دیدار گاه کوهنوردان (ملت گرای چه پان ایرانیست و چه دیگر ملیون بود).
این گروه در برابر کوهنوردان چپ گرای فعالیت خود را آغاز کردند و همه بلندی ها و غارهای شمال تهران (میگون، فرح زاد، امام زاده داوود) را زیر پا گذارند و گام با گام آن را شناسایی کردند. آنان از میان خود دوازده تن کوهنورد ورزیده را که وجب به وجب کوهستان های پیرامون تهران را می شناختند برگزیدند. گروه یاد شده برنامه کار را به گونه ای ریختند که درست در ساعت نه (9) شب در روز بیست و نهم خرداد از چند نقطه کوهستان پیرامون قلعه توچال، توده های آتش زبانه بکشد و مردم تهران ان را ببینند.
شایسته گفتن است که برافروختن آتش با این سادگی ها هم نبود. افراد گروه ناگزیز بودند دو سه روز زودتر حرکت خود را آغاز کنند و پیش از رسیدن با بلندی دو سه هزار پایی بوته های خشک و گون ها را بکنند و در پتو بریزند وبه قله ببرند و این کار را هر یک از کوهنوردان یاد شده چنیدی بار تکرار می کردند تا بتوانند انبوهی چشمگیر از بوته و خاشاک را گرد بیاورند و آتشی فروزان و گسترده برافروزند تا از همه نقاط تهران آن را دید.
در بیست و نهم خرداد 1333 یعنی سال نخست آتش افروزی، بی هیچ اشکالی آتش در
جایگاه هایی که از پیش برگزیده شده بود، برافروخته شد و پس از انجام کار کوهنوردان از راه شمالی به سوی شکراب و شهرستانک رفتند و چند روز بعد به تهران آمدند.
ضمنا یک گروه کوچک از پان ایرانیست ها و ملت گرایان، مانند "حیدر رقابی، یزدی زاده، میرعبدالباقی و علی مسعودی" نیز در بلندی های پایین تر در همان سال 1333 جدا جدا دست به آتش افروزی زدند ولی کار مهم و بزرگ را همان گروه البرز انجام داد. مرحوم رقابی در ترانه مرا ببوس به همین نکته اشاره می کند و می گوید: به نیمه شب ها دارم با یارم پیمان ها که برفروزم آتش ها در کوهستان ها
دکتر حیدر رقابی که پس از وقایع 28 مرداد و وقایع بعد از آن ناچار کشور را ترک کرده بود سرانجام پس از پیروزی انفلاب اسلامی و بعد از ربع قرن سکوت در غرب و تبعید اجباری به وطن بازگشت، گروهی از همرزمانش در فرودگاه مهرآباد مقدم او را گرامی داشتند. او با یک دنیا امید و آرزو بعد از 25 سال مشقت و تحمل غرب، شاد و سرزنده در حالی به وطن بازگشت که بتواند به خدمات فرهنگی و سیاسی خود ادامه دهد. بنابراین در دانشگاه تهران سرگرم مطالعه و تحقیقات در زمینه ی کارهای معوقه گردید منتها اولیای دانشگاه از آنجا که او از آمریکا آمده بود، چندان توجهی به او نکردند و خاطرش را آزردند. او با این امید به ایران آمد که بتواند خدمات سیاسی و اجتماعی اش را از سر بگیرد اما چندان توجهی به او نشد.
ناصر انقطاع این روایت از حیدر رقابی را با آخرین دیداری که با او داشته به پایان می برد:
«او در سال 1367 یعنی درست ده سال پس از انقلاب، در لوس آنجلس بودم که شنیدم حیدر رقابی در بیمارستان ((UCLA بستری است. از ان جوان برومند و خوش بر وبالا، جز پوستی که بر روی استخوانی کشیده باشند ندیدم. در دچار بیماری سرطان طحال شده بود. پس از دیدن هم رزم دیرینم حیدر رقابی، با آن حالت ناراحت کننده و در آور باز هم در میان اشک و اندوه او را بوسیدم در زمانی دراز در حالی که برادر کوچکترش "جهانگیر" نیز حضور داشت با او سخن گفتم. از زندگی زناشویی و فرزندان من پرسید، گفتم دو پسر دارم که در دانشگاهی که این بیمارستان از سازمان های وابسته به آن است سرگرم آموختن دانش هستند. آهی کشید و چیزی نگفت، دانستم که هرگز ازدواج نکرده و مهر آن دختر را از دل نرانده است.
چندی پس از آن واپسین دیدار، دکتر حیدر رقابی در 19 آذر ماه 1367 در گذشت.
او پیش از مرگ از برادرش جهانگیر رقابی خواست که هر چه زودتر وی را به ایران برساند تا در خاک میهن چشم از جهان بپوشد و این کار انجام شد. پیکر او را به ابن بابویه بدند و در کنار مزار بزرگان دهخدا، تختی و شمشیری که هر یک ارادت خاصی به دکتر مصدق داشتند به خاک سپردند.
مرحوم بیژن ترقی ترانه سرای معاصر که نسبت خانوادگی نیز با حیدر رقابی، سراینده ی شعر ترانه مرا ببوس در غزلی اندوه بارمی سراید:
از غم داغ تو خونین دل ما تنها نیست
ساقی و جام و می و گل همه خونین جگرند
قدر مردان هنر کم نشود از کم و بیش
گرچه افتاده زپایند، ولی تاج سرند
جاودان باد هنرمند که با شمع هنر
خلق را تا سراپرده ی حق راهبرند
"حرفه حیدر رقابی ترانه سرایی نبود. گو اینکه بر مبنای یکی از سروده های او آن ترانه معروف ساخته شد. و حسن گل نراقی خواننده ای رسمی نبود و نشد گر چه ترانه مرا ببوس فقط به صدای اوست که به دل می نشیند و جاودانه شد."
کلیه پست های اخیر برگرفته از:
خطیبی،پرویز،خاطراتی از هنرمندان، چاپ اول تهران انتشارات معین 1380
جعفری، عبدالرحیم، در جست و جوی صبح، جلد اول چاپ اول تهران انتشارات روزبهان بهار 1383
رقابی، حیدر، شاعر شهر شما، کالیفرنیا دی ماه 1384
گفتنی است این مقاله که در اختیار بنده قرار دارد قبلا به شکلی دیگر توسط نگارنده( متاسفانه نامی از ایشان برده نشده است) تحت عنوان "ترانه به یاد ماندنی" در "همشهری تهران" به چاپ رسیده است و در تهیه ی آن آقایان حسین شاه حسینی و عبدالرضا مانیان کمکی به نگارنده داشته اند.
با سپاس از همه عزیزانی که این مقاله را گردآوری کردند و دانستیم حقیقت ترانه مرا ببوس را
یاد و نام تمام بزرگان و عزیزان چه آنان که سال ها چشم از جهان فروبستند و چه آنانی که روز هاست که با ما وداع کرده اند و برای ایرانمان کوشیده اند گرامی باد.
یاد و نامشان جاویدان
۱ نظر:
آرتمیس قلابی فورا شاهکار مرا از این صفحه که به نام خودت درج کرده ای پاک کن تا با قوانین سنگین کپی رایت مواجه نشوی. سرقت هنری وادبی شرم آور است خانم آرتمیس که نامت را از شعر من گرفته این
شعرو آهنگ: پروین باوفا
"حماسه زن پارسی"
من پروین باوفا، شاعر،نقاش،نویسنده، آهنگساز،ترانه سرا و طراح مقیم کالیفرنیا، (حماسه زن پارسی) را که درزیر ملاحظه میکنید را 23 سال پیش سروده ام که هم پارسی وهم ترجمه انگلیسی آن درطول همه این سالها ازطریق رسانه های نوشتاری، دیداری و شنیداری و سایت های گوناگون پخش و درج شده و سخت مورد توجه قرارگرفته است را در چند سال اخیرچون دو حماسه دیگرم (حماسه پرواز و حماسه میلاد) توسط برخی از هم میهنان گژدست و پلید اندیشه به تاراج رفته و با متنی آشفته و غلط، با عنوان "که من پروین فروغ شهر ایرانم" به نام شعرای دیگر چون فروغ فرخزاد و پروین اعتصامی که سبک سنتی داشت و هرگز شعر حماسی و تاریخی و نیمایی نسروده بود از طریق ایمیل، وبلاگ، سایت و فیس بوک منتشر کرده اند که توانستم ازطریق پیگرد قانونی بسیاری از آنها راببندم اما هنوز این چکامه نیز همانند دو چکامه دیگرم چون آیه ای آسمانی دست به دست گشته وبه عنوان شاهکاری بی نظیر از پروین اعتصامی دهها صفحه گوگل و و، را اشغال کرده است که خواهش میکنم با من همکاری کرده و از راه اشتراک گذاشتن شعر ولینک ویدیوهای آن در روشن کردن حقیقت و رسوا کردن این بی خردان بی فرهنگ با من همکاری کنید. از مهر شما عزیزان پیشاپیش سپاسگزارم.
http://youtu.be/40C9Zl2z0Ik
http://youtu.be/nx5s1851bgY
http://youtu.be/mi_OfuLM67Q
شعرو آهنگ: پروین باوفا
که من "پروین" فروغ شعر ایرانم
"حماسه زن پارسی"
مرا ای مرد
مرا ای بیخبر از درد
برو دیگر..
مرا آسان مخوان یک زن
مخوان آسان مرا یک زن
زنی چون من
که از بهر وطن
کرده سپراین تن
نه آن لیلی مجنونم
.. نه آن شیرین فرهادم
که من پروین فروغ شعرایرانم
نه پوراندخت .. نه آزرمدخت
..نه آتوسا .. نه پانته آ
که آرتیمس سپهسالار ایران
درنبرد ناوگان پارس و یونانم
مرا بیداد تو شاهد به تاریخی
که می بالیده برنامم
دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
پروین باوفا، ارواین اکتبر 1989
ارسال یک نظر